A.G

منوي اصلي

آرشيو موضوعي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 329
تعداد نظرات : 16
تعداد آنلاین : 1


صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

داستان کوتاه : یک بنده خدا

 

داستان کوتاه : یک بنده خدا

یک بنده خدایی، کنار اقیانوس قدم میزد و زیر لب، دعایی را هم زمزمه میکرد. نگاهى به آسمان آبى و دریاى لاجوردی و ساحل طلایى انداخت و گفت :
- خدایا ! میشود تنها آرزوى مرا بر آورده کنى ؟
ناگاه، ابرى سیاه، آسمان را پوشاند و رعد و برقى در گرفت و در هیاهوى رعد و برق، صدایى از عرش اعلى بگوش رسید که میگفت :
- چه آرزویى دارى اى بنده ى محبوب من ؟
مرد، سرش را به آسمان بلند کرد و ترسان و لرزان گفت :
- اى خداى کریم ! از تو مى خواهم جاده اى بین کالیفرنیا و هاوایی بسازى تا هر وقت دلم خواست در این جاده رانندگى کنم !
از جانب خداى متعال ندا آمد که :
- اى بنده ى من ! من ترا بخاطر وفادارى ات بسیار دوست میدارم و مى توانم خواهش ترا بر آورده کنم، اما، هیچ میدانى انجام تقاضاى تو چقدر دشوار است ؟ هیچ میدانى که باید فرمان دهم تا فرشتگانم روى اقیانوس آرام را آسفالت کنند ؟ هیچ میدانى چقدر آهن و سیمان و فولاد باید مصرف شود ؟ من همه ى اینها را مى توانم انجام بدهم، اما، آیا نمى توانى آرزوى دیگرى بکنى ؟
مرد، مدتى به فکر فرو رفت، آنگاه گفت :
- اى خداى من! من از کار زنان سر در نمى آورم ! میشود به من بفهمانى که زنان چرا می گریند؟ میشود به من بفهمانى احساس درونى شان چیست ؟ اصلا میشود به من یاد بدهى که چگونه مى توان زنان را خوشحال کرد؟

صدایی از جانب باریتعالى آمد که : اى بنده من ! آن جاده اى را که خواسته اى، دو بانده باشد یا چهار بانده ؟

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:داستان کوتاه : یک بنده خدا ,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

داستان کوتاه : لیلی، پروانه خدا

 

داستان کوتاه : لیلی، پروانه خدا

شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.
شمعی که کوچک بود و کم، برای سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمین پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعی باید دور، شمعی که نسوزد، شمعی که بماند.
پروانه ای که به شمع نزدیک می سوزد، عاشق نیست.
شب بود، خدا شمع روشن کرد.
شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه می خواست. لیلی، پروانه اش شد.
بال پروانه های کوچک زود می سوزد، زیرا شمع ها، زیادی نزدیکند.
بال لیلی هرگز نمی سوزد. لیلی پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمی سوزد.
لیلی تا ابد زیر خنکای شمع خدا می رقصد.

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:داستان ,کوتاه, : لیلی,, پروانه, خدا,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

داستان کوتاه : اُمیت و روژوه

 

داستان کوتاه : اُمیت و روژوه

 

"خسرو" (اشک بیست و چهارم) فرمانروای ایران پس از آنکه توسط مجلس مهستان به پادشاهی دودمان اشکانیان ایران انتخاب شد .
شنید عده ایی از رایزنان دربار به شاهزادگان " اُمیت " و " روژوه " ، فرزندان "پاکور" پادشاه پیشین ایرانزمین نهیب می زنند که پادشاهی از آن شماست و نه عمویتان خسرو!
هر دو برادر با این سخنان سرافکنده و سرشکسته می شدند ، بیشتر روزها در انزوا و تنها بودند .
پادشاه ایران ماجرای این دو را شنید از این روی امیت و روژوه را فراخواند و به آنها گفت : ریش سفیدان و خردمندان ایران مرا به فرمانروایی برگزیده اند اما باز هم برای من ارزش برادرم پاکور که اکنون در بین ما نیست و شما فرزندان او، بسیار مهمتر از این عنوان است . حال اگر هر دو شما به این نتیجه رسیده اید که بهتر است من در این موقعیت نباشم نامه ایی برای مجلس مهستان می نویسم و از آنها خواهم خواست این عنوان را به کس دیگری بدهند ، شاید انتخاب آنها شما باشید .
فرمانروا ، پسران پادشاه پیشین را تنها گذاشت تا فکر کنند . وقتی برگشت دید در مقابل تخت پادشاهی دو تاج شاهزادگی پسران پاکور است و این بدان معنا بود که آنها به شرایط جدید تن داده و نظر مجلس مهستان را پذیرفته اند و دیگر سهمی از قدرت برای خود قائل نیستند .
پاکور دستور داد تاج ها را به آنها برگردانند و از آنها خواست در کشورداری تنهایش نگذارند . و به آنها گفت قوی باشند و به سخن بدخواهان توجه نکنند و خود باشند یک اشکانی نجیب زاده ، فیلسوف کشورمان حکیم ارد بزرگ می گوید : آدم خودساخته ، بازیچه بادهایی که به هر سو روانند نمی گردد . و اینچنین بود که در طی 19 سال پادشاهی خسرو پادشاه اشکانی ، این دو برادر یاور او و افسرانی شجاع برای کشورمان ایران بودند .

دو نام "امیت" و "روژوه" که ریشه از زبان پهلوی باستان دارند امروز "امید" و "روزبه" خوانده می شوند .

 

 

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:a,g ,+, علیرضا غفاریان ,+ ,داستان کوتاه ,: ,اُمیت ,و, روژوه, + ,داستان کوتاه : اُمیت و روژوه,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

1

دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت. دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره.

روز اولی که به مدرسه جدید آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند .
نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت.
او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید :
میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟
یک دفعه کلاس از خنده ترکید ...
بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند.
اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای درمیان همه و از جمله من پیدا کند:
اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی .
او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد.
و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند .
او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود. به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و...
به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.
آری ویژگی برجسته او، تعریف و تمجیدهایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.
مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا ! و حق هم داشت.
آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب کرده بودم که او توی هفته اول چگونه این را فهمیده بود.
سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم.
پنج سال پیش وقتی برای خواستگاریاش رفتم، دلیل علاقهام را جذابیت سحرآمیزش میدانستم.
و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت:
برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود
در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند.
روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست؟
همسرم جواب داد :
من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم.
و مادرم روز بعد نیمی از دارایی خانواده را به ما بخشید.
شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت.


آیا می دانید این داستان از کیست؟
ارنستو چه گوارا 

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

زندگی به قلم وودی آلن

زندگی به قلم وودی آلن



در زندگی بعدی من میخواهم در جهت معکوس زندگی کنم !
با مردن شروع میکنی و میبینی که همه چیز خیلی عجیب است...
سپس بیدار میشوی و میبینی که در خانه سالمندان هستی!
...و هر روز که میگذرد حالت بهتر میشود...!
بعد از مدتی چون خیلی سالم و سرحال میشوی از آنجا اخراجت می­کنند!
بعد از آن میروی و حقوق بازنشستگیات را میگیری و وقتی کارت را شروع میکنی در همان
روز اول یک ساعت مچی طلا میگیری و یک میهمانی برایت ترتیب داده میشود !!!
میهمانی ای که موقع بازنشستگی برای شما میگیرند و به شما پاداش یا هدیه
میدهند
40 سال آزگار کار میکنی تا جوان شوی و از بازنشستگیات لذت ببری...!
سپس حال میکنی و الکل مینوشی و تعداد زیادی دوست دختر خواهی داشت و کمی بعد باید
خودت را برای دبیرستان آماده کنی !!!
سپس دبستان و بعد از آن تبدیل به یک بچه میشوی و بازی میکنی و هیچ مسوولیتی نداری...
سپس نوزاد میشوی و آنگاه به دنیا میآیی !
در این مرحله 9 ماه را باید به حالت معلق در یک آب گرم مجلل صفا ­کنی که دارای حرارت مرکزی است و سرویس اتاق هم همیشه مهیا است، و فضا هر روز بزرگتر
میشود، واااای!
و در پایان شما با یک ارضاء به پایان میرسید...! کدام پایان زیبا تر است؟
می بینید که حق با بنده است !!!ا

 

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:زندگی به قلم وودی آلن, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

پیشنهاد می کنم تا آخرش بخونید

لئوناردو داوينچي موقع کشيدن تابلو "شام آخر" دچار مشکل بزرگي شد: مي
بايست "نیکی ر"ا به شکل عيسي" و "بدي" را به شکل "يهودا" يکي از ياران
عيسي که هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت کند، تصوير مي کرد.کار را نيمه
تمام رها کرد تا مدل هاي آرماني اش را پيدا کند.

روزي دريک مراسم, تصوير کامل مسيح را در چهرة يکي از جوانان يافت. جوان
را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هايي برداشت. سه سال
گذشت. تابلو شام آخر تقريباً تمام شده بود ؛ اما داوينچي هنوز براي يهودا
مدل مناسبي پيدا نکرده بود…کاردينال مسئول کليسا کم کم به او فشار مي
آورد که نقاشي ديواري را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جست و جو ,
جوان شکسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش
خواست او را تا کليسا بياورند , چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او
نداشت. گدا را که درست نمي فهميد چه خبر است به کليسا آوردند، دستياران
سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و
خودپرستي که به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند

نسخه برداری کرد

وقتي کارش تمام شد گدا، که ديگر مستي کمي از سرش پريده بود، چشمهايش را
باز کرد و نقاشي پيش رويش را ديد، و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت:
من اين تابلو را قبلاً ديده ام! داوينچي شگفت زده پرسيد: کي؟! گدا گفت:
سه سال قبل، پيش از آنکه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي که در يک گروه
آواز مي خواندم , زندگي پراز رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت کرد تا
مدل نقاشي چهره عيسي بشوم!!!!!!!!
نيکي و بدي يک چهره دارند ؛ همه چيز به اين بسته است که هر کدام چه
زماني سر راه انسان قرار بگيرند 

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:پیشنهاد می کنم تا آخرش بخونید, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

میمون و کلاه

کلاه فروشی روزی از جنگلی می گذشت.تصمیم گرفت زیر درخت
مدتی استراحت کند.لذا کلاه ها را کنار گذاشت وخوابید.وقتی بیدار شد
متوجه شدکه کلاه ها نیست . بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی
میمون را دید که کلاه را برداشته اند.
فکر کرد که چگونه کلاه ها را پس بگیرد.در حال فکر کردن سرش
را خاراند ودید که میمون ها همین کارراکردند.اوکلاه راازسرش برداشت
ودید که میمون ها هم ازاوتقلید کردند.به فکرش رسید... که کلاه
خود را روی زمین پرت کند.لذا این کار را کرد.میمونها هم کلاهها را
بطرف زمین پرت کردند.او همه کلاه ها را جمع کرد وروانه شهر شد.
سالهای بعد نوه او هم کلاه فروش شد.پدر بزرگ این داستان را برای نوه اش
را تعریف کرد وتاکید کرد که اگر چنین وضعی برایش پیش آمد
چگونه برخورد کند.یک روز که او از همان جنگلی گذشت در زیر
درختی استراحت کرد وهمان قضیه برایش اتفاق افتاد.
او شروع به خاراندن سرش کرد.میمون ها هم همان کار را کردند.او کلاهش
را برداشت,میمون ها هم این کار را کردند.نهایتا کلاهش رابرروی زمین
انداخت.ولی میمون ها این کار را نکردند.
یکی از میمون هااز درخت پایین امد وکلاه رااز سرش برداشت
ودر گوشی محکمی به او زد و گفت : فکر می کنی فقط تو پدر بزرگ داری.


نکته : رقابت سکون ندارد. 

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:میمون و کلاه , a,g,loxblog,com , ag, a,g , alireza ghaffarian,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

داستان جديد ... دهقان فداکار ... منیژه خانم فداکار
 
در پي درخواست وزير آموزش و پرورش براي جداسازي كتاب درسي دختران و پسران ،‌ داستان دهقان فداكار در كتاب درسي دختران

به منیژه ي فداكار تبديل شد

داستان جديد
... ... ...
منیژه خانم فداکار

منیژه خانم فداکار خیلی ناراحت شد اول خواست پیراهنش را در بیاورد به چوبدستی اش
ببندد به و آتش بزند، بعد یادش آمد که لخت می شود و اگر چشم مسافران نامحرم
به او بیفتد، خدا او را با چوبدستی اش در آتش جهنم می اندازد. بعد خواست چادرش
را استفاده کند که یاد موهایش افتاد. سپس متوجه شد لازم نیست مثل مردها به هر
بهانه ای لخت بشود، او زن است و خدا به او عقل داده لذا نفت فانوسش را ریخت روی
چوبدستی اش و آن را آتش زد و چون دویدن برای زن بد است سلانه سلانه به طرف قطار
رفت اما دیگر دیر شده بود و قطار با سنگ ها برخورد کرد و همه ی مسافران شهید
شدند اما منیژه ی فداکار دین و اعتقادش را زیر پا نگذاشت.

انا لله و انا الیه راجعون

 

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: چهار شنبه 26 بهمن 1390برچسب:داستان جديد ,,, دهقان فداکار ,,, منیژه خانم فداکار , علیرضا غفاریان , alireza,ghaffarian, داستان , متن, جالب, خنده دار , , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

ورژن جدید داستان روباه و کلاغ

ورژن جدید داستان روباه و کلاغ

 


ای وای تو اونجایی، می دانم صدای معرکه ای داری!چه شانسی آوردم!
اگر وقتش را داری کمی برای من بخوان …
کلاغ پنیر را کنار خودش روی شاخه گذاشت و گفت:
این حرفهای مسخره را رها کن اما چون گرسنه نیستم حاضرم مقداری از پنیرم را به تو بدهم.
روباه گفت:
ممنونت می شوم ، بخصوص که خیلی گرسنه ام ، *اما من واقعاً عاشق صدایت هم هستم
کلاغ گفت:
باز که شروع کردی اگر گرسنه ای جای این حرفها دهانت را باز کن، از همین جا یک تکه می اندازم که صاف در دهانت بیفتند.
روباه دهانش را باز باز کرد.
کلاغ گفت :
بهتر است چشم ببندی که نفهمی تکه بزرگی می خواهم برایت بیندازم یا تکه کوچکی.
روباه گفت :
بازیه ؟ خیلی خوبه ! بهش میگن بسکتبال .
خلاصه … بعد روباه چشمهایش را بست و دهان را بازتر از پیش کرد و کلاغ فوری پشتش را کرد و فضله ای کرد که صاف در عمق حلق روباه افتاد.
روباه عصبی بالا و پایین پرید و تف کرد :
بی شعور ، این چی بود
کلاغ گفت :
کسی که تفاوت صدای خوب و بد را نمی داند، تفاوت پنیر و فضله را هم نباید بفهمد!

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:ورژن جدید داستان روباه و کلاغ, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

پیدا کردن شوهر اینترنتی

پیدا کردن شوهر اینترنتی

 


یکى بود، یکى نبود، غیر از خدا هیچ کس نبود. روزى روزگارى در ولایت غربت یک پیرزنى بود به نام «ننه قمر» و این ننه قمر از مال دنیا فقط یک دختر داشت که اسمش «دلربا» بود و این دلربا در هفت اقلیم عالم مثل و مانندى نداشت؛ از بس که زشت و بدترکیب و بد ادا و بى‌کمالات بود.

 

یک روز که این دلربا توى خانه وردل ننه قمر نشسته بود و داشت به ناخن‌هایش حنا مى‌گذاشت، آهى کشید و .........

.............................................................


ادامه مطلب
نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:پیدا کردن شوهر اینترنتی, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

روزی مردی سراغ شیخ آمد...

روزی مردی سراغ شیخ آمد...

 


 

روزی مردی سراغ شیخ آمد و گفت: یا شیخ، من با زنی همکار هستم و در موقع کار دست و بدنمان به هم میخورد. تکلیف چیست؟
شیخ فرمود بیارش اینجا ببینیم ارزش فتوا داره یا نه… !!!
(کتاب شیخ و ملاحظات قبل از فتوا جلد ۱۵ صفحه ۴۲)

- – – – – – – – – – – -

 

ﺭﻭﺯﯼﺩﻭ ﺯﻥ ﻧﺰﺩ شیخ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﯾﮏ ﺑﭽﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. شیخ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﺑﭽﻪ ﺭﺍﻭﺳﻂ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺯﻥ ﺍﺯ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﺑﮑﺸﺪ. ﺁﻥ ﺩﻭ ﺯﻥ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﮐﻮﺩﮎ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﮐﻪﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﻧﺼﻒﺷﺪ .
شیخ ﮐﻤﯽ ﺟﺎﺧﻮﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻗﺎﻋﺪﺗﺎ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻣﯽ‌ﺷﺪ

- – – – – – – – – – – -

شبی قبل از جنگ شیخ مریدانش را داخل خیمه جمع کرده و به یاران گفت: ببینید، من بهتون نمی‌خوام دروغ بگم. فردا همتون در جنگ کشته می‌شید. پس حالا من چراغ رو خاموش می‌کنم. هر کس که نمی‌خواد فردا تو جنگ شرکت کنه، می‌تونه بره. پس چنین کرد. چراغ که روشن شد، همه‌ی مریدان رفته بودند و شیخ خیمه را در حالتی یافت که تمام وسایل آن غارت شده بود.
شیخ گفت: هاها! خیلی خوب، شوخی بامزه‌ای بود. حالا دوباره چراغ رو خاموش می‌کنم، همه چی رو برگردونید سر جاش.
چراغ که روشن شد، حتی البسه شیخ را هم ربوده بودند.
شیخ در حالی که برهنه وسط خیمه وایساده بود گفت: بچه‌ها بس کنین دیگه
. کم‌کم داره بی‌مزه میشه. من یه بار دیگه چراغو خاموش می‌کنم…
شیخ خواست چراغو روشن کنه که انگار چراغ رو هم برده بودن

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:روزی مردی سراغ شیخ آمد,,,, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

هیزم شکن و جنیفر لوپز

هیزم شکن و جنیفر لوپز


 

هیزم شکنی مشغول قطع کردن یه شاخه درخت بالای رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه.
وقتی در حال گریه کردن بود، یه فرشته اومد و ازش پرسید: چرا گریه می کنی؟
هیزم شکن گفت: تبرم توی رودخونه افتاده…

 

 

فرشته رفت و با یه تبر طلایی برگشت و از هیزم شکن پرسید:”آیا این تبر توست؟”
هیزم شکن جواب داد: “نه”
فرشته دوباره به زیر آب رفت و این بار با یه تبر نقره ای برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
دوباره، هیزم شکن جواب داد: “نه”.
فرشته باز هم به زیر آب رفت و این بار با یه تبر آهنی برگشت و پرسید: آیا این تبر توست؟
جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هیزم شکن خوشحال روانه خونه شد.

 

روزی دیگر هیزم شکن وقتی داشت با زنش کنار رودخونه راه می رفت زنش افتاد توی همان رودخانه.
هیزم شکن داشت گریه می کرد که فرشته باز هم اومد و پرسید که چرا گریه می کنی؟
آه فرشته، زنم افتاده توی آب.
فرشته رفت زیر آب و با جنیفر لوپز برگشت و پرسید: زنت اینه؟ هیزم شکن فریاد زد: آره!
فرشته عصبانی شد. ” تو تقلب کردی، این نامردیه “

هیزم شکن جواب داد : آه، فرشته من منو ببخش.
سوء تفاهم شده.
می دونی، اگه به جنیفر لوپز “نه” می گفتم تو می رفتی و با کاترین زتاجونز می اومدی.
و باز هم اگه به کاترین زتاجونز “نه” میگفتم، تو می رفتی و با زن خودم می اومدی و من هم می گفتم آره.
اونوقت تو هر سه تا رو به من می دادی.
اما فرشته، من یه آدم فقیرم و توانایی نگهداری سه تا زن رو ندارم، و به همین دلیل بود که این بار گفتم آره!!!

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:هیزم شکن و جنیفر لوپز, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

علامت های زن و شوهر

علامت های زن و شوهر

 


 

زن و مرد از راهی می رفتند، ماموران آنها را دیدند وآنها را خواستند!
پرسیدند شما چه نسبتی با هم دارید؟
زن و مرد جواب دادند زن و شوهریم
ماموران مدرک خواستند،
زن و مرد گفتند نداریم !
ماموران گفتند چگونه باور کنیم که شما زن و شوهرید ؟!
زن و مرد گفتند …

برای ثابت کردن این امرنشانه های فراوانی داریم … !

اول اینکه آن افرادی که شما می گویید دست در دست هم می روند،
ما دستهایمان از هم جداست!

دوم، آنها هنگام راه رفتن و صحبت کردن به هم نگاه می کنند،
ما رویمان به طرف دیگریست!

سوم آنکه آنها هنگام صحبت کردن و راه رفتن،با هم با احساس حرف می زنند،
ما احساسی به هم نداریم!

چهارم آنکه آنها با هم بگو بخند می کنند،
می بینید که، ما غمگینیم!

پنجم، آنها چسبیده به هم راه می روند،
اما یکی ازما جلوترازدیگری می رود!

ششم آنکه آنها هنگام با هم بودن کیکی، بستنی ای، چیزی می خورند،
ما هیچ نمی خوریم!

هفتم، آنها هنگام با هم بودن بهترین لباسهایشان را می پوشند،
ما لباسهای کهنه تنمان است.. !

هشتم، …

ماموران گفتند
خیلی خوب،
بروید،
بروید،..
فقط بروید … !

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 21 بهمن 1390برچسب:علامت های زن و شوهر, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

کشاورز

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است….
 چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: جمعه 14 بهمن 1390برچسب:روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود, پس می داد, کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند, وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد, پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد, و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم, من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم, دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد, اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود, اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود, این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود, در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت, دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت, ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد, دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی, بدون اینکه سنگریزه دیده بشود, وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده, پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود, در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست, اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است…, چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود, پس باید طبق قرار, آن سنگریزه سفید باشد, آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است, , موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

حکایت زندگی

 در زمان‌های‌ دور ، مرد خسیسی زندگی می كرد. او تعدادی شیشه برای پنجره های خانه اش سفارش داده بود. شیشه بر ، شیشه ها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت باربری را صدا كن تا این صندوق را به خانه ات ببرد ، من هم عصر برای نصب شیشه ها می آیم. از آنجا كه مرد خسیس بود ، چند باربر را صدا كرد ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید. چشمش به مرد جوانی افتاد ، به او گفت اگر این صندوق را برایم به خانه ببری ، سه نصیحت به تو خواهم كرد كه در زندگی بدردت خواهد خورد.

باربر جوان كه تازه به شهر آمده بود ، سخنان مرد خسیس را قبول كرد. باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد. كمی كه راه رفتند ، باربر گفت : بهتر است در بین راه یكی یكی سخنانت را بگویی. مرد خسیس كمی فكر كرد ، نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود. به باربر گفت : اول آنكه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر كسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است ، بشنو و باور مكن.
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچه ای این مطلب را می دانست. ولی فكر كرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.

همینطور به راه ادامه دادند تا اینكه بیشتر از نصف راه را سپری كردند. باربر پرسید : خوب نصیحت دومت چه است ؟ مرد كه چیزی به ذهنش نمی رسید ، پیش خود فكر كرد که ای كاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را به منزل می بردم. یكباره چیزی به ذهنش رسید و گفت : بله پسرم نصیحت دوم این است ، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است ، بشنو و باور مكن. باربر خیلی ناراحت شد و فكر كرد ، نكند این مرد مرا سر كار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت !
 

 

 
 
 
دیگر نزدیك منزل رسیده بودند كه باربر گفت : خوب نصیحت سومت را بگو ، امیدوارم این یكی بهتر از بقیه باشد. مرد از اینكه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت : اگر كسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد ، بشنو و باور مكن. مرد باربر خیلی عصبانی شد و فكر كرد باید این مرد را ادب كند ، بنابراین هنگامی كه می خواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول كرد و صندوق با شدت به زمین خورد ، بعد رو كرد به مرد خسیس و گفت اگر كسی گفت كه شیشه های این صندوق سالم است ، بشنو و باور مكن !!!

 


نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

! توجه !

1.


   

2. در صورت نیاز به نرم افزار یا هر مورد مشابه لطفا مورد مورد نظر خود را در قسمت " نظر بدهید" اعلام بفرمایید  .

3. برای ترجمه ی مطالب و یا مشاهده ی مطالب و وبلاگ به زبان مورد نظر بر روی پرچم مربوط به آن زبان را در انتهای وبلاگ کلیک بفرمایید.

4. کپی برداری یا استفاده از مطالب این وبلاگ فقط با ذکر منبع  (a.g.loxblog.com)  مجاز می باشد.

5. لطفا با عضویت و ارسال مطالب خود به این وبلاگ ما را در اداره و هرچه بهتر کردن این وبلاگ یاری کنید و توجه داشته باشید که مطالب با نام خود شما در وبلاگ ثبت خواهد شد . 

 

                                                                                                             باتشکر

                                                                                                     علی رضا  غفاریان

نويسنده: alireza ghaffarian تاريخ: یک شنبه 1 اسفند 1398برچسب:توجه + , علی رضا غفاریان , alireza ghaffarian , a,g,loxblog,com , A,G, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

کپی برداری فقط با ذکر منبع مجاز می باشد / a.g.loxbog.com تمامی حقوق محفوظ و متعلق است به

ابزار پرش به بالا